سلام دوستان عزیزم
این اکانت دوستم هست اومدم تا کمکم کنید
دارم دیوونه میشم حدود 4 سال هست با دختری آشنا شدم توی این سال ها بهش علاقه پیدا کردم عاشقش شدم خیلی شدید جوری که به همه موقعیت های زندگیم به خاطرش پشت پا زدم، انقد دوسش دارم الان دارم با اشک اینارو مینویسم، مشکل ما از جایی شروع شد که اون اومد بهم گفت منو دوس داره ولی شاید خانوادش با این وصلت موافقت نکنن چون از حدود 700 کیلومتر باهم فاصله داریم و گفت خانوادش شاید با این ازدواج موافق نباشن من همه اینارو درک میکنم اما بهش میگم بهم یه فرصتی بده تا خودمو به خانوادت ثابت کنم منو ببینن شاید خوششون اومد اما اون هی حرف خودشو میزنه، توی این چند سال هیچی براش کم نزاشتم از نظر عشقی و محبت و دوس داشتن مالی همه چی براش کم نذاشتم اما یه چیزی که بدتر از همه اینا داره قلبم رو داغون میکنه نوع رفتار و حرکاتش هست.. مثلا هی میگه زیاد بهم نزدیک نشیم تا اگر جدا بشیم ضربه نخوریم یا اینکه اینهمه بهش محبت میکنم یبارم نمیاد بهم بگه دوسم داره حس میکنم اصلا من براش اهمیتی ندارم و اگر یکی دیگه بیاد تو زندگیش راحت قیدمو میزنه ولی گاهی میاد میگه بهم حس داره و دوسم داره ولی خیلی بی تفاوت هست یه ماهه خیلی داغونم نمیتونم فراموشش کنم دارم از پا در میام الانم رفته مسافرت خیلی کمتر باهام ارتباط داره، حس میکنم دارم از دستش میدم
میدونم میدونم وقتی یکی دوستت نداره باید رهاش کنی ولی آخه بعد 4 سال الان که انقد عاشقش شدم اونم یه عشق پاک که حتی یکبار دستشو هم نگرفتم همه چیمو وقفش کردم اما هر چی میگذره بیشتر حس میکنم دارم براش بی ارزش میشم مثلا توی پست های پیجش همش از تنهایی مینویسه از اینکه دلش عشق میخواد... خب لامصب پس من چیم این وسط اینهمه بهش دارم عشق میورزم یعنی کمه؟ ؟ حتی بهش گفتم حاضرم نزدیک خونشون بیام خونه بگیرم هر شرطی داشته باشه انجام میدم همه جوره باهاش راه میام اما بازم جواب درستی نمیده.. دیگه کم آوردم یه ماهه خواب و خوراک ندارم در حالی که اون خیلی راحت داره خوش میگذرونه و این وسط منم دارم ذره ذره آب میشم هی با خودم تصمیمم میگیرم تموم کنم همه چیو ولی باز دلم طاقت نمیاره.. آخه یه دختر از یه پسر چی میخواد؟ اعتماد؟ پول؟ عشق؟ خب همه اینارو من دارم خودشم بارها گفته بهم خیلی اعتماد داره و عشقمو قبول داره ولی آخه چرا رفتارش اینجوری هس؟ خواهرشم منو میشناسه همیشه میگه شما دو تا بهم میاین و این بحثا ولی باز نمیتونم این رفتاراشو درک کنم مشاوره و این چیزا هم رفتم ولی اصلا فایده نداشت گفتم اینجا شاید کسی تجربه ای مشابه داشته باشه
توروخدا راهنمایی کنید زندگیم تلخ و سیاه شده
گوشه گیر و لاغر و مریض شدم خیلی وقته دوستامو ندیدم اصلا پاهام یاری نمیکنن برم از خونه بیرون، همش استرس دارم که داره از دستم میره آخه من که جز اون هیچ دختری تو زندگیم نبوده و عشق اول و اخرمه چرا باهام اینجوری میکنه
خانوادم هم از دستم کلافه شدن و خیلی ناراحتن دارن میبینن ذره ذره میسوزم. کاش هیچوقت عاشق نمی شدم آدما وفا ندارن هر چی بیشتر محبت میکنی باهات بدتر میشن دقت کردم اگر بهش پیامی ندم اصلا عین خیالش نیس ولی دلم طاقت نمیره میرم سمتش باز، الانم جدیدا رفته بینیشو جراحی کرده حس میکنم بیشتر خودشو میگیره و نسبت به همه چی بی اهمیت شده . انگار میخواد من فقط باشم تا یه روزی یکی دیگه رو وارد زندگیش کنه و منو تموم کنه. نمیفهمم هیچی نمیفهمم این چه ظلمی هست تو این 4 سال حتی توی چشمای یه دختر هم نگاه نکردم هر جا رفتم هر کاری کردم فقط و فقط اون توی قلبم و روحم بوده. از خودم هم داره حالم بهم میخوره که انقد ناتوان شدم
ببخشید زیاد نوشتم و شاید با اشکال ، حالم زیاد خوب نیس بزور نوشتم
منتظر راهنماییتون هستم
sent from Huawei mate 8